پزشک ها برای ننه نصرت دارو نوشتند .آنها حرف از مرگ بچه می زدند وبه فکر نجات جان ننه نصرت بودند .اما ننه نصرت به فکر خودش نبود .او برای نجات بچه فکر می کرد . خلاصه همانجا بود که غم عالم در دل ننه نصرت سنگینی کرد . او با دل شکسته رفت به زیارت قبر آقا امام حسین (ع) و با گریه وزاری گفت : آقا بچه ام تقصیری ندارد . این من بودم که به عشق تو سر از پا نشناخته ، پا در جاده خطر گذاشتم . اگر قرار است بچه ام به خاطر عشق من بمیرد ، چه بهتر که من هم همراه او بمیرم .ننه نصرت با چشمانی پر از اشک و با دلی پر از غم به خواب رفت . در خواب نور بزرگواری به سراغش آمد ، نوزادی پسری به آغوش ننه نصرت داد و به او الهام کرد که اسمش را محمد ابراهیم بگذارد ننه نصرت وقتی از خواب برخواست ، اثری از درد وبیماری در خود ندید باز هم نزد پزشکها رفت ، آنها پس از معاینه انگشت به دهان ماندند.مادر شهید محمد ابراهیم همت